⭕️ يک درس، يک افسانه، یک تجربه نزدیک ⭕️
🔘 گشتاسب پدر اسفندیار است که از وعده خود برای سپردن تخت و تاج به اسفندیار سر باز میزند.
او پس از مشورت با پیشگو و اطمینان از مرگ اسفندیار به دست رستم، شرطی دیگر مطرح میکند و
اینکه باید رستم را که به سن کهولت رسیده دست بسته به درگاه او بیاورد تا تخت شاهی را به او بسپارد.
در نهایت اسفندیار برای دستگیری رستم دست به کار میشود.
🔻 ابتدا با نامه نگاری و زبان نرم از رستم میخواهد بندی بر پایش ببندد و با او نزد گشتاسب بیاید.
اما رستم بند را ننگ میداند و گذشته افتخارآمیز خود را به اسفندیار یادآوری میکند.
تلاش ها بی نتیجه است و در نهایت کار به پیکار کشیده می شود.
طبیعی است که رستم در آستانه شکست قرار می گیرد.
از این رو دست به دامن سیمرغ می شود.
🔻 سیمرغ در ابتدا میکوشد با اندرز، رستم را از نبرد با اسفندیار بر حذر دارد و به او میگوید که قاتل اسفندیار در هر دو دنیا رنج خواهد کشید.
با این همه رستم تصمیم خود را گرفته است. در نهایت سیمرغ رستم را به کنار دریا میبرد.
درخت گزی را به او نشان میدهد و میگوید؛ تیری دو شاخه از چوب این درخت بساز.
به آب زر آلوده کن و چشم اسفندیار را در میدان جنگ نشانه بگیر و بدان که دست سرنوشت،
خود این تیر را در چشمان اسفندیار قرار خواهد داد.
🔻 رستم چنین می کند و در نهایت تیر به چشمان اسفندیار اصابت می کند.
نکته مهم و پایانی داستان اینکه، اسفندیار در دم مرگ، گشتاسب، پدرش را قاتل خود میداند و فرزندش بهمن را به رستم میسپارد.
🔍 #نكته_مديريتي:
اینکه بگویم «لطفاً، جوانگرایی نکنید» راهکار نهایی نیست. راهکار نهایی این است که باید تقابل پیر و جوان تعدیل شده و سرنوشت شوم و محتوم جوان در ناخودآگاه جمعی ایرانیان تغییر کند. باید جوان کارآزموده و شایسته در کنار پیر دانا پرورش یافته و آینده جامعه به او سپرده شود. باید فرایند بلوغ مدیریتی جوان، نه به شکل قبیله ای که به شکلی منطقی و خردمندانه پیش بینی و اجرا شود. باید آخرین وصیت اسفندیار به رستم که از او می خواهد به بهمن (پسرش) «بزرگی» بیاموزد، آویزه گوش همگان شود؛
بیامــوزش آرایـــش کـــــارزار
نشستنگه بـــزم و دشت شکــار
می و رامش و زخم چوگان و کار
بزرگـــی و بر خوردن از روزگـار
دیدگاهتان را بنویسید