لطفاً بُزَت را بکش (تغییر را به درون خودتان دعوت کنید)
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند
او از شیر تنها بُزی که داشت به آنها داد و سعی کرد با احترام با ایشان رفتار کند هرچند چیز دیگری نداشت.
مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند، وقتی این را به مرشد خود گفت او
پس از اندکی تامل پاسخ داد: ” اگر واقعاً می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و تنها دارائیشان را بگیر یعنی بُزشان را بکش! “.
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت
چیزی نگفت و برگشت شبانه بُز را در تاریکی کشت…
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و در آنجا با تاجر بزرگی برخورد کردند
که زنی بود با لباس های مجلل و خَدَم و حَشَم فراوان.
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند، زن گفت سال ها پیش من تنها یک بُز داشتم
و یک روز صبح دیدیم که مرده است. مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم.
فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت و آبادش کرد.
فرزند دیگرم پس از کند و کاو معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری
با قبایل اطراف به داد و ستد پرداخت و کم کم خانواده ای توانگر و ثروتمند شدیم…
دیدگاهتان را بنویسید